لطفا به ادامه مطلب توجه فرمایید
- دستور حرکت به جمکران: من یکى از شاگردان خانم ف شین هستم؛ چند روز قبل که ایشان را مضطرب و ناراحت دیدیم، سؤال کردم چه مشکلى پیش آمده است؟ ایشان جریان بیمارى خواهر همسرشان را بیان کردند - دو هفته قبل من و عدهاى توفیق سفر به قم و جمکران را پیدا نمودیم، در مسجد مقدّس جمکران به جهت شفاى این خانم برایش دعا کردیم و در مراجعت از جمکران به عیادت بیمار رفتیم، آن شب بسیار ناراحت شدم، تصمیم گرفتم مناجات کنم و شفایش را از خدا بخواهم و تا صبح متوسل بودم و تا حدود ساعت 5صبح نشستم و دعاى أمن یجیب را خواندم و امام زمان)عج( را صدا زدم و بعد از نماز صبح خوابیدم که در خواب دیدم که خانمى آمدند و کنار من نشستند بعد به من پیغام دادند که پیش خانم معلممان بروم و از ایشان بخواهم که مریضشان را براى شب جمعه حتما به جمکران بیاورند، دوبار تکرار کردند و سپس از او سؤال کردم ببخشید شما حضرت زهراء)س( هستید؟ فرمودند: خیر من از طرف پدرشان رسول اکرم هستم که پیامها را به امتشان مىرسانم.
والدین خانم ن - ف: دختر کوچک ماست با کار و تلاش و گله دارى بدنبال یک لقمه نان حلال بودیم و از خداوند ایمان و آخرت و موفقیت در انجام وظائف دینى، نماز و روزه را داریم، فرزند شهیدمان را در راه خدا تقدیم کردیم ما هیئت داریم و در راه امام حسین)ع( جان و مالمان را فدا مىکنیم ما هر چه مشکلات داشتیم با توسلبه خاندان اهلبیت عصمت و طهارت)ع( بر طرف شده است.
ادامه ماجرا از زبان شفا گرفته:
روز پنج شنبه بیستم اسفند ماه سال گذشته یک دستگاه مینى بوس دربستى کرایه کردند و بطرف قم راه افتادیم. یک حالت خاصى، توأم با اضطراب و امید داشتم، چند بار داخل ماشین حالت تشنج گرفتم، وارد حرم مطهر حضرت معصومه)س( شدیم با توجه به این که اصلا نمىتوانستم راه بروم براى رفت و آمد زائرین مشکل درست مىشد، با کمک دیگران در کنار ضریح مطهر زیارتنامه را مىخواندم و با دل شکسته زمزمه مىکردم و بعد از توسل به حضرت معصومه)س( عازم مسجد مقدّس جمکران شدیم، بین راه ماشین خراب شد و رفتن ما به تأخیر افتاد و دو مرتبه داخل ماشین حالت تشنج گرفتم، حدود ساعت ده و نیم شب جمعه بیستم اسفند )شب جمعه موعود( به جمکران رسیدیم؛ خیلى به خودم فشار آوردم و با خود مىگفتم با وضعیتى که دارم خجالت مىکشیدم. از زمانى که از ماشین پیاده شدم تا موقعى که داخل مسجد رسیدم با توجه به اینکه مسیر کوتاه بود اما به لحاظ خشک بودن دست و پا و عدم تحرک حتى کشفهایم را به سختى پوشیدم یک طرف بدنم را برادرم و یک طرف دیگر را زن برادرم گرفته بودند و مرا دنبال خود مىکشیدند - 7سال بود که جمکران نیامده بودم، گفتم جمکران چقدر تغییر کرده، جلوى مسجد آمدیم وقتى خواستیم وارد شویم زن برادرم گفت سلام بده، همین که دست روى سینه گذاشتم و گفتم السلام علیک یا صاحب الزمان دیگر هیچ احساسى از این دنیا نکردم. )لازم به ذکر است برادران واحد سمعى بصرى امور فرهنگى مسجد مقدّس جمکران همزمان مشغول فیلمبردارى از سطح مسجد بودهاند و این صحنه بطور طبیعى ضبط شده است.( بعد از این که سلام دادم طولى نکشید که دیدم همان آقائى که 10روز قبل بخوابم آمده بود، قد بلند با نقاب سبز پا به پایم گذاشت و فرمودند خوش آمدى - راه برو، گفتم آقا به خدا پاهایم خشک شده است نمىتوانم راه بروم. دوباره فرمودند: برو، گفتم: آقا من نمىتوانم بروم، فرمود بدو - همین که گفت بدو یک دفعه به خودم آمدم دیدم توان دیگرى دارم و پاهایم صاف شده است.
گفتم زن داداش نگاه کن آقابه من فرمود خوش آمدى - آقا به من فرمود خوش آمدى - وقتى فرمودند بدو، رو به مسجد جمکران را بمن نشان داد حرکت کردم و داخل مسجد شدم که خدّام مرا گرفتند و به اطاق مخصوص بردند گفتم ببینید بعد از دو یا سه ماه گرفتارى و سختى من مىتوانم راه بروم و حرف بزنم، بچههایم آرزو داشتند آنها را بغل کنم بغلشان کردم تمام این مدت داخل رختخواب بودم.
من فکر نمىکردم روزى خوب بشوم، مرا فردى روانى و مجنون مىدانستند، من لیاقت نداشتم. ولى آقا عنایت فرمودند و مرا شفا دادند، فقط به خدا، ائمه اطهار)ع( و حضرت فاطمه زهرا)س( متوسل شدم الحمدللَّه آقا در همان لحظه ورود ما به مسجد مقدّس جمکران توجه کردند و هنوز چند دقیقهاى نگذشته بود، که شفا گرفتم.
کرامت دوم:
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمکران، شماره 107
مشخصات: برادر ا - م، چهل ساله، افسر جانباز نیروى انتظامى، لیسانس، ساکن قم
زمان کرامت: 10/4/76
مکان کرامت: مسجد مقدّس جمکران
تاریخ ثبت کرامت: 1378
اسناد و مدارک: چهار برگه استراحت پزشکى از طرف اداره کل بهدارى ناجا، گزارشات بیمارى از شوراى روانپزشکان ناجا و آزمایشان مختلف.
زیر نظر پزشکان متخصص: مظاهرى، جهانى، کیهانى، دلیر، امامى، روح الهى، قاضى، واحد، عدل پرور، هاشمى، شجاعالدین، حیاتى، دانشخواه، معدنى پور، پیامى، توسل، حشنانى.
اظهار نظر پزشکى:
معاینه شد و ایشان قادر به خدمت کامل مىباشند.
خلاصه کرامت به نقل از شفا یافته:
اینجانب مدت 92ماه سابقه در جبهه و مجروح بودن و موج گرفتگى در تاریخ 16/10/75براى معالجه به شوراى عالى ناجا مراجعه کردم و تشخیص دادند از نظر روحى افسردگى شدید دارم که در مدت درمان از خدمت معاف بودم که بعد از ردّ کردن پزشکان و مأیوس شدن از درمان به امام زمان علیهالسلام متوسل شدم و در صحن مقدس مسجد جمکران خواب حضرت را دیدم که بعد از این جریان و عنایت حضرت صاحب الزمان شفاى کامل پیدا کردم و به ادامه تحصیل و کار مشغول شدم.
شرح واقعه از زبان شفا یافته:
اینجانب سرگرد نیروى انتظامى و جانباز جنگ تحمیلى مىباشم که مدّت 92ماه سابقه حضور در جبهههاى حقّ علیه باطل دارم و بارها مجروح شدم، ولى سعادت شهادت را نیافتم. بر اثر جراحات و موج گرفتگى دوران جنگ، گاهى از نظر روحى دچار افسردگى مىشدم و حالت روانى پیدا مىکردم. در تاریخ16/10/75 طبق دستور اعضاء شورایعالى پزشکى اداره کل بهدارى نیروى انتظامى به خاطر پسیکونوروز شدید )افسردگى شدید( و سابقه اسارت و PTD و مجروحیّت و شیمیایى، مدّت چهار ماه به بنده استراحت پزشکى دادند. ولى پس از مدّتها درمان و معالجه، پزشکان قم و شورایعالى تهران برایم عدم پاسخ به درمان تجویز نمودند و جوابم کردند.
با مأیوس شدن از همه جا، تنها پناه و دواى دردم را توسل به امام زمان علیهالسلام دیدم و نذر کردم؛ دو ماه با پاى پیاده از جاده قدیم جمکران محضر مبارک آقا امام زمان علیهالسلام برسم.
یک روز که طبق نذرم به مسجد آمده بودم، بعد از دعا و نماز و گریه و درخواست شفا از حضرت، در صحن مسجد خوابم برد، در
خواب دیدم در محلی هستم و سیدی که در بیداری او را می شناختم در آنجا حضور دارد و بسیار مودب در کنار فرد دیکر نشسته بود، فهمیدم آن بزرگوار از ایشان مقامشان بالاتر است، یک مرتبه آن آقا رو به من کرد و مرا به نام صدا زد و حالم را پرسید و فرمودند:
سید احمد چه مىخواهید؟ و تکرار فرمودند: چى مىگى بابا؟
از آنجایی که آن سید نزد آن آقا
مؤدب نشسته بودند، در عالم خواب فهمیدم که ایشان آقا امام زمان علیهالسلام است. با گریه و اشک و آه، دامن آقا را گرفتم و ماجراى ناراحتىهاى روحى و جسمى، سوزش و خارش داخل مغزم، گیجى و سر در گمى و پریشانى، حواسپرتى، موجگرفتگى منجر به یک نوع دیوانگى، و از خود بیخود شدن خود را، تعریف کردم و به شدّت گریه مىکردم و مىگفتم:
آقا مگر ما صاحب نداریم؟ پس چرا خوب نمىشوم و تمام دکترها جوابم کردهاند، حتى دیگر قادر به خدمت هم نمىباشم و اصلا پزشکان معالجم صلاح نمىدانند که من خدمت کنم، چون جنون آنى به من دست مىدهد و به هیچ وجه نمىتوانم حتى درس بخوانم، صداى سوت مىشنوم، نمىتوانم بخوابم و آسایش ندارم.
آقا با ملاطفت خاصّى، دستى روى سرم کشیدند و گفتند:
"آقا احمد خوب شدى، بابا برو سر کارت!"
از خواب بیدار شدم، دیدم آنقدر گریه کردهام که تمام صورتم و زمین خیس شده است. با همان حال به منزل برگشتم. مجددا همین صحنه را مفصّلتر در منزل خواب دیدم.
فرداى آن روز به بیمارستان مراجعه کردم، پزشکان معالجم پس از انجام انواع آزمایشها نوشتند:
"آقاى فلانى از نظر قلبى معاینه شد و معاینه و نوار قلب ایشان سالم است و قادر به خدمت کامل مىباشند".
همچنین شوراى روان پزشکان اعلام کردند:
"نامبرده مورد معاینه مجدد قرار گرفت. نظریه شوراى مورخ 13/5/76 مبنى بر انجام خدمت عادى، مورد تأیید است".
نتیجه آزمایشات باعث تعجّب تمام پزشکان شده بود و همه به من تبریک مىگفتند و با گریه مرا به خدمت تشویق و بدرقه نمودند. از آن تاریخ به بعد سخت مشغول کار هستم و دیگر هیچگونه احساس ناراحتى ندارم، بلکه تا کنون چندین دوره کامپیوتر و دروس دیگر را پشت سر گذاشتهام.
مهبط انبیا بود مسجد جمکران قم
معبد اولیا بود مسجد جمکران قم
بهر دواى دردها، خاصه گرفتن شفا
قبله گه دعا بود مسجد جمکران قم
کرامت سوم:
موضوع کرامت: شفاى دیسک کمر در نیمه شعبان
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات مسجد مقدّس جمکران، شماره 322
مشخصات: آقاى ح - ن، 60ساله، راننده، اهل قم
زمان کرامت: نیمه شعبان 1378
مکان کرامت:مسجد مقدّس جمکران
تاریخ ثبت کرامت: 5/9/1378
اسناد و مدارک: آزمایش خون آزمایشگاه سازمان انتقال خون، چهار نوبت آزمایش از آزمایشگاه پاستور، آزمایش MRI مرکز تصویر بردارى پزشکى تماطب، زیر نظر پزشکان متخصص: اعتمادى، ستوده، هدایتى، صبورى، پوراشرف.
اظهار نظر پزشکى: از بین رفتن همه نشانههاى واضح دیسکوپاتى یک معجزه کاملا غیر قابل انکار و واقعى است.
خلاصه کرامت به نقل از شفا یافته:
مدت سى سال است که رانندهام. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که زانوهاى پایم تا ران مثل چوب خشک شده است، بعد از مراجعه به دکترها و عدم نتیجه، حدود 17 - 18روز در خانه بسترى بودم و تنها به امام زمان علیهالسلام و چهارده معصوم متوسل مىشدم و بالاخره در روز نیمه شعبان به مسجد مقدّس جمکران مرا آوردند و عنایت حضرت ولى عصر علیهالسلام شامل حالم شد و از بیمارى شفا پیدا کردم.
شرح واقعه از زبان شفا یافته:
اینجانب مدّت سى سال است که کارم رانندگى است. در تمام این مدّت با ماشین سنگین در بیابانها رفت و آمد داشتهام. چند وقت پیش که یک سرویس از بندر امام به مقصد کرج بار زدم، ساعت دو بعد از ظهر بود که به قم رسیدم. صبح فردایش قرار شد همراه همسرم به کرج برویم و یک سرى به برادرم که مریض بود بزنیم.
صبح زود که بیدار شدم، دیدم که نمىتوانم از رختخواب بلند شوم، اولش فکر مىکردم لابد پاهایم خواب رفتهاند، بعد متوجه شدم که زانوهاى پایم تا ران، مثل چوب خشک شده است. همان موقع اولین کسى را که صدا زدم امام زمان علیهالسلام بود و گفتم: یا امام زمان علیهالسلام!
بدون اینکه بخواهم، در رختخواب افتادم.
بچهها اطرافم جمع شدند و گفتند: چى شده؟! چرا این طور شدى؟!
گفتم: نمىدانم چه شده...
چند روزى درد مىکشیدم، به هر دکترى که به فکرمان رسید رفتیم، وقتى از همه جا مأیوس شدیم، حدود 17 - 18روزى را در خانه بسترى بودم و تنها به امام زمان علیهالسلام و چهارده معصوم علیهمالسلام متوسل مىشدم و بالاخره بعد از مراجعه به یکى از دکترها قرار شد بعد از این مدّت پایم را عمل جراحى کنند. چند روز بعد که غروب شب نیمه شعبان بود، خود به خود اشکم جارى شد، به خاطر شب عید به همسرم گفتم: بلند شو هرچه چراغ داریم، روشن کن. خودم هم رفتم، کلیدهاى ایوان را روشن کردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم.
آن شب به امام زمان علیهالسلام عرض مىکردم:
"آقا! من از اول زندگیم از شما خواستهام که اگر قرار شد روزى بیچاره و زمینگیر شوم و در خانه بنشینم، همان موقع مرگم را برسانید.
آقا! اینها مىخواهند مرا عمل کنند، اگر مصلحت مىدانى، نگذار پاى من به اطاق عمل برسد".
به پسر بزرگم سفارش کردم: به همه فامیل خبر دهد که روز جمعه در خانه جمع شوند، تا با آنها خدا حافظى کنم، چون قرار بود فردایش مرا عمل کنند.
صبح دخترم آمد و با حالتى که گلویش را بغض گرفته بود، گفت: "بابا! شب پیش که تولد امام زمان علیهالسلام بود، خواب دیدم: دکترى آمد و مىخواست پاهاى تو را مالش دهد. یک مرتبه آقا سیدى تشریف آورد و گفت: بگذارید من پایش را مالش دهم.
بابا! به دلم افتاده که به جمکران برویم و براى حضرت نذر کردهام که آش بپزیم".
گفتم: عزیزم، من خودم براى امام زاده سید على نذر کردهام.
گفت: نه بابا، به دلم برات شده است که در جمکران آش درست کنیم.
مبلغى دادم تا بروند وسائل لازم را تهیه کنند. خودم هم در حالى که خوابیده بودم، کمى از سبزىهاى آش را پاک کردم. به باجناقم
گفتم: مرا به حمام ببر تا با بدن پاک وارد مسجد شوم.
صبح که مىخواستم بلند شوم تا به طرف جمکران بیاییم، درد پاهایم زیاد شد، به گونهاى که نمىتوانستم از رختخواب بلند شوم. خطاب به امام زمان علیهالسلام عرض کردم:
"یا صاحب الزمان! من مىآیم و اگر در جمکران خوبم نکنى بر نمىگردم".
بعد از اینکه ماشین تهیه کردند، به هر طریقى که بود خودم را سوار ماشین کردم. به راننده گفتم: هرجا که به در مسجد نزدیکتر است، مرا پیاده کن. وقتى از ماشین پیاده شدیم، خانمم تا وسط حیاط مسجد، دستم را گرفته بود و مىآورد. به او گفتم: شما بروید سراغ دیگ آش و آن را آماده کنید.
وقتى وارد مسجد شدم، دیدم هیچ جایى خالى نیست و تمام مسجد، مملوّ از جمعیت نمازگزار است. با هر سختى که بود خودم را کنار ستونى که یک کتابخانه پر از قرآن و مهر و تسبیح در آنجا بود رساندم. همانجا روى زمین افتادم و از درد پا ناله مىزدم و مىگفتم:
"یا امام زمان! پایم را از خودت مىخواهم".
از خستگى و درد خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم: کسى تکانم مىدهد و مىگوید: یک قرآن بردار و به سر و صورت و سینهات بگذار. من اطاعت امر کردم، بعد هم قرآن را زیر بغلم گذاشتم. -کسانى که در اطرافم بودند مىگفتند: آن موقع که در خواب بودى، پاهایت را به زمین مىکوبیدى.- یکباره سراسیمه از خواب پریدم و شروع به دویدن کردم. درِ مسجد راگم کرده بودم، محکم به دیوار خوردم. وقتى در خروجى را به من نشان دادند، چنان با عجله حرکت مىکردم که چند مرتبه به زمین خوردم، اصلا احساس درد نمىکردم.
بحمداللّه با توسل به امام زمان علیهالسلام، آقا پایم را شفا داد و الآن هیچگونه دردى ندارم.
مصداق رمز علم الاسماء است جمکران
زیرا مقام زاده زهراست جمکران
دار الشفاى جمله مرضاى بىپناه
مرهم گذار زخم جگرهاست جمکران
دکتر توانانیا، پزشک دار الشفاء حضرت مهدى علیهالسلام در رابطه با شفاى برادر ح.ن با دکتر سعید اعتمادى تماس حاصل نموده و نتیجه را این چنین اعلام کردهاند:
"در تاریخ 5/9/78 ساعت 25/1 با دکتر سعید اعتمادى تماس حاصل شد و وقوع معجزه به ایشان با ابعاد پزشکى در میان گذاشته شد و از ایشان خواستیم تا از نزدیک معاینه کنند و نظریه کارشناسى را بیان فرمایند. ایشان اینگونه ابراز داشتند که:
بعد از معاینه بیمار و مشاهده ام .ار .اى (MRI) رفع علائم و از بین رفتن همه نشانه هاى واضح دیسکوپاتى، یک معجزه کاملا غیر قابل انکار و واقعی است
کرامت چهارم:
موضوع کرامت: رفع مشکل شهریه طلاب با توسل به حضرت صاحب الزمان علیهالسلام
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمکران، شماره 235
زمان کرامت : دوران مرجعیت حضرت آیةاللَّه العظمى شیخ عبدالکریم حائرى
مکان کرامت:مسجد مقدّس جمکران
تاریخ ثبت کرامت: 11/3/78
شرح خاطره: خاطرهاى از مرحوم حجة الاسلام و المسلمین سید على اکبر ابوترابى از جدّ مادریشان مرحوم حاج سید محمد باقر علوى قزوینى: بعد از تشریففرمایى مرحوم آیة اللّه حائرى "رضوان اللّه تعالى علیه" که به قمآمدند، جدّ مادرى ماآقاى حاج سید محمد باقر علوى قزوینى رحمةاللَّه از طرف ایشان به قم دعوت شدند، تا هم درس و بحثى داشته باشند و هم در مسجد عشقعلى و مسجد بالاسر حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام اقامه نماز کنند. ایشان هم طبق دعوت حاج شیخ به قم تشریف آوردند.
در آن زمان مرحوم آیة اللّه حائرى رحمةاللَّه مؤسس حوزه علمیه قم، بابت مُهر نانى که به طلاب محترم داده بودند به چندین مغازه نانوایى بدهکار مىشوند. حدودا چند ماهى نمىتوانند پول نانواها را بپردازند. مرحوم حاج شیخ به سه نفر از علماى قم از جمله مرحوم جدّ ما فرموده بودند:
به جمکران مشرف شده و به وجود مقدّس آقا امام زمان "عجّل اللّه تعالى فرجه الشریف" متوسل شوید، که به هر حال این مشکل مرتفع شود و ما بتوانیم حداقل، مهر نان طلاب را فراهم نماییم.
مرحوم جدّ ما نقل مىکردند: ما به مسجد مشرّف شدیم و چند شبى را در آنجا بسر بردیم. شب سوم یا چهارم بود که به وجود مقدس آقا امام زمان علیهالسلام متوسل شده بودیم، که حضرت را در خواب زیارت کردم، حضرت فرمودند:
"به آقا شیخ بفرمایید: به درس و بحثتان ادامه بدهید، نگران مشکل مالى نباشید، مرتفع مىشود".
ما خوشحال به محضر مبارک مرحوم شیخ رسیدیم و چند روزى طول نکشید که حاج شیخ، تمام بدهى خود را به نانوایان پرداختند و از آن به بعد مشکل مالى به تدریج مرتفع شد و آیة اللَّه حائرى رحمةاللَّه هم تا آخر عمرشان با مشکلى که نتوانند آن شهریه مختصر طلاب حوزه علمیه قم را بپردازند مواجه نشدند.
حاشا به من که گومیش از کعبه برتر است
گر کعبه نیست کعبه دلها است جمکران
حاجت رواست هر که کند رو بدان مکان
چون قبلهگاه اهل تولاّ است جمکران
کرامت پنجم :
موضوع کرامت: شفاى بیمارى لوپوس
(روماتیسم)
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات مسجد مقدّس جمکران، شماره 294
مشخصات: خانم م - ف، 15ساله، محصل، اهل تهران
زمان کرامت: 1/4/78
مکان کرامت: تهران
تاریخ ثبت کرامت: 16/2/79
اسناد و مدارک: پنج برگه آزمایش از آزمایشگاه تشخیص طبى دولت، سه برگه مرکز تحقیقات روماتولوژى با معاینات و آزمایشات کامل.
زیر نظر پزشکان مجرب آقایان و خانمها: دابشلیم، غریب دوست، جمشیدى، موثقى، اکبریان، رشیدیون، سلیم زاده، ناجى، شهرام، شعبانى، نجفى، ابوالقاسمى.
اظهار نظر پزشکى:
این نمونه جزء گویاترین و مهمترین موارد شفا است.
خلاصه کرامت به نقل از شفا یافته:
بیمارى من از ورم پا و چشم درد شروع شد که بعد از آزمایشات و مراجعات مکرر به بیمارستان، فهمیدیم که بیمارى من لوپوس از نوع ارتیماتوزسمتیک است و با اینکه فرد سالم باید بین 150هزار تا 500هزار پلاکت خون داشته باشد ولى پلاکت خون من به سه هزار رسیده بود و هموگلوبین که باید بین 11تا 18باشد به یک تا سه رسیده بود و به حالت "کُما" بودم که بعد از 9ماه بیمارى با توسل به امام زمان علیهالسلام و حضور در مسجد مقدّس جمکران از مرگ و بیمارى شفا پیدا کردم.
شرح واقعه از زبان شفا یافته:
بیمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از مدّتها مراجعه به دکتر، آخر به من گفتند: به مرض "روماتیسمى" به نام "لوپوس" دچار شدهاى. البته این بیمارى با حساسیّت به نور، زخم دهانى و درگیرى کلیوى همراه بود که در تاریخ 25/5/78 در بیمارستان بقیة اللّه علیهالسلام مرا "بیوپسى" کردند و اطمینان حاصل کردند که این بیمارى "لوپوس" از نوع "ارتیماتوزسیتمیک" است، که در سه نوبت "فالس متیل پرد نیزولون" 500میلى گرمى و "ایموران" 50میلى و "پردنیزولون" 60میلى گرمى قرار گرفتم.
در تاریخ 5/7/78 به دستور دکتر اکبریان، فوق تخصص "روماتولوژى" تحت درمان با 1000میلىگرم "اندوکسان" قرار گرفتم که بعد از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان شدم. مجبور شدم در بیمارستان شریعتى حدود یک ماه بسترى شوم. بعد از ترخیص از بیمارستان، بیمارى من بیشتر شد، به حدى که دهان و بینى و گوشم شروع به خونریزى کرد و "پلاکت خون" پایین آمد. چون آدم سالم باید حدود 150000الى -500000پلاکت خون" داشته باشد و "هموگلوبین" بین 11تا 18باشد، ولى "پلاکت خون" من به 3000و "هموگلوبین" مغز استخوان من به 1تا 3رسیده بود و به حالت "کُما" بودم. دوباره مرا به بخش آى .سى .یو ICU منتقل کردند و از من "عقیقه بیوپسى" به عمل آوردند و گفتند:
مغز استخوان تو دیگر کار نمىکند.
بعد از آزمایشات متعدد و زدن حدود 125گرم "I.V و " I.J هفتهاى دو عدد آمپول GCSFیخچالى به من تزریق مىکردند و چشمانم هم دیگر قادر به دیدن نبود، هیچکس را نمىدیدم و حالت کورى به من دست داد.
ما که از نظر مالى وضع خوبى نداشتیم و پدرم کارمند است، حدود دو میلیون تومان پول دارو و دوا دادیم. وقتى متوجه شدم، که چشمهایم نمىبینند، دیگر از همه جا مأیوس شدم و منتظر مرگ بودم. یک روز به پدر و مادر عزیزم که بیش از دو ماه بود به طور شبانه روزى بالاى سرم نشسته بودند و هر لحظه انتظار مرگ یا بهبودى مرا مىکشیدند، دکتر ابوالقاسمى گفت:
فلانى دیگر هیچ امیدى براى بهبودى دخترت ندارم.
با شنیدن این حرف، همه اقوام و فامیل و دوستان، براى مرگم روز شمارى مىکردند، روزهاى آخر، همه گریه مىکردند و تنها کسى که به من دلدارى مىداد پدر و مادرم بودند، به خصوص پدرم که در آن لحظاتى که با مرگ دست و پنجه نرم مىکردم، بالاى سرم مىآمد و مىگفت: دخترم توکل به خدا کن، تو خوب مىشوى.
من مىگفتم: پدر جان دیگر خسته شدهام، مىخواهم بمیرم و راحت شوم، شما هم اینقدر عذاب نکشید.
پدرم با چشمان اشکآلود بیرون مىرفت، نمىدانستم کجا مىرود. یک روز که حالم خیلى بد بود مدیر مدرسهام که واقعا باید گفت: مدیرى نمونه و با ایمان و با خداست، بالاى سرم آمدند و شروع کردند حدود یک ساعت قرآن تلاوت کردند.
بعد از آن رفتند و بعد از ظهر آمدند و دوباره شروع به خواندن قرآن کردند و به پدر و مادرم گفتند: تا مىتوانید بالاى سر این، دعاهایتان را بخوانید.
از آن روز به بعد، نه گوشم مىشنید -چون در اثر خونریزى، گوشم کاملا کر شده بود- و نه مىدیدم -چون پشت چشمانم خون جمع شده بود- و موهاى سرم همه ریخت و تمام بدنم در اثر مصرف "پردینزلون" حالت بدى پیدا کرده بود، به شکلى که گویا تمام بدنم را با چاقو بریده بودند.
یک روز دکتر بهروز نجفى، متخصص پیوند مغز و استخوان گفت:
باید از برادر یا خواهرش مغز استخوان به او تزریق شود و به پدر و مادرم گفت: 45روز بیشتر طول نمىکشد که نتیجهاش یا مرگ است یا زندگى.
پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟
دکتر گفت: 15میلیون تومان.
حدود 14میلیون تومان را افراد نیکوکار تقبّل کردند و پدرم باز مىبایست حدود دو میلیون تومان دیگر دارو مىخرید. چون پدرم حتى این مبلغ را هم نداشت،همانجا شروع به گریه کرد.
مادرم به پدرم گفت: چکار کنیم؟!
پدرم گفت: خدا بزرگ است، و از دکتر چند روزى مهلت خواست.
اقوام و فامیل و آشنایان هرکدام مبلغى را تقبّل کردند، پول را به بیمارستان آوردند تا به پدرم بدهند، ولى پدرم قبول نکرد و گفت: پولها پیش خودتان باشد، چند روز دیگر از شما مىگیرم. وقتى فامیلها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟!
پدرم گفت: من نمىخواهم دخترم را به بخش مغز و استخوان منتقل شود، اگر به آنجا برود، حتى یک درصد امید به نجات او نیست چون دکتر نجفى حتى ده درصد به ما امید نداد.
خلاصه برادر و خواهرم براى آزمایش خون به خاطر پیوند " H.L.A تایپتیگ" به بیمارستان آمدند و نتیجه آزمایش را پیش دکتر نجفى بردند، ایشان بعد از بررسى گفتند:
خون آنها با خون من مطابقت ندارد و نمىتوانند از این خواهر و برادر براى من مغز استخوان پیوند بزنند. دکتر
با نا امیدى تمام به پدر و مادرم گفت: دیگر هیچ کارى از دست ما ساخته نیست.
کرامت 6:
موضوع کرامت: شفاى بیمارى یکى از آزادگان سرافراز بنام «على اکبر» در زمان اسارت
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمکران، شماره 234
مشخصات: خاطرهاى از حجةالاسلام والمسلمین حاج آقا ابوترابى (رحمةاللَّه علیه) از دوران اسارت در کشور عراق اهل قزوین، ساکن تهران
زمان کرامت: اواخر سال 1360
مکان کرامت: پادگان اسراء ایرانى در عراق
تاریخ ثبت کرامت: 11/3/78
خلاصه کرامت: در سال 1360 موقع خواندن نماز مغرب و عشاء در پادگان العنبر عراق تعدادى از اسیران ایرانى را وارد کردند و در بین آنان جوانى به نام على اکبر بود که بسیار سرحال و قوى و نیرومند بود، بر اثر شکنجهها و عدم امکانات بهداشتى، و مواد غذائى ایشان بیمار شدند بطورى که گاهى از درد سر خود را به دیوار مىزدند و آنقدر این کار تکرار مىشد تا غش مىکردند. در اواخر ماه صفر قرار شد دهه آخر آن ماه را دوستان روزه بگیرند، در همان شب اول یکى از عزیزان با توسل به حضرت امام زمان علیهالسلام درخواست شفاى «على اکبر» را مىکنند که در عالم رؤیا بشارت شفاى ایشان را مىدهند و روز بعد آن جوان ایرانى با عنات و توجه خاصه حضرت ولى عصر علیهالسلام شفاى کامل پیدا کرد.
شرح واقعه از زبان مرحوم حاج آقا ابوترابى :
حدود اواخر سال 1360در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بودیم. متوجه شدیم 27 - 28نفر اسیر را وارد اردوگاه کردند. معمولا افرادى را که تازه وارد اردوگاه مىکردند، بیشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار مىدادند، تا به قول خودشان زهره چشمى از آنها بگیرند.
بعد از نماز به رفقا گفتم: براى اینکه به اینها روحیه بدهیم با صداى بلند سرود(اى ایران، اى مرز پر گهر...) را بخوانیم، تا این عزیزان تازه وارد، فکر نکنند اینجا قتلگاه است و متوجه بشوند یک عده از هموطنانشان هم مثل آنها در اینجا هستند. ما مىدانستیم اگر امشب این سرود را بخوانیم، فردا کتکش را خواهیم خورد. بعد از مشورت با برادرانمان سرود را با صداى بلند به صورت دست جمعى خواندیم.
فردا هم افسر بعثى که فرد بسیار پلیدى بود، به نام سرگرد محمودى، آمد و با ما برخورد کرد، و به هرحال این قضیه تمام شد. بین این 27 - 28نفر اسیرى که وارد شده بودند، یک جوان به نام على اکبر بود که 19سال سن داشت و حدود 70 - 80کیلو وزنش مىشد و از نظر جسمى بسیار سرحال و قوى بود.
این على اکبر با آن سلامت جسمیش، طولى نکشید که در اردوگاه مریض شد، فکر مىکنم بعد از یک سال، وزنش به زیر 28کیلو رسیده بود و بسیار ضعیف و لاغر و مبتلا به دل درد شدیدى شده بود. وقتى دل دردش شروع مىشد، از شدّت درد، دست و پا و حتى سرش را به زمین و در و دیوار مىکوبید. برادرانمان دست و پایش را مىگرفتند تا خودش را به زمین نزند.
در ایام اربعین امام حسین علیه السلام سال 60یا 61بود که در اردوگاه شهر موصل عراق بودیم. تقریبا 5روزى به اربعین امام حسین علیه السلام مانده بود، ما پیشنهاد دادیم که دهه آخر صفر را که ایام مصیبت و پر محنتى براى عزیزان آقا امام حسین علیه السلام است، چنانکه برادرانمان تمایل داشته باشند، تمام ده روز آخر ماه صفر را روزه بگیریم. البته مشروط بر اینکه آنهایى که عوارض جسمانى دارند و روزه برایشان ضرر دارد، روزه نگیرند.
در هر آسایشگاهى با دو نفر صحبت کردیم، بنا شد وقتى شب داخل آسایشگاه مىشوند، هرکدام با جمعى از برادران در آن آسایشگاه -آسایشگاههاى موصل 150نفرى بود- مشورت کنند تا ببینیم دهه آخر صفر را روزه بگیریم یا نه؟
فرداى آن روز، همه آمدند و به اتفاق گفتند: تمام برادران استقبال کردند و حاضرند روزه بگیرند. باز بنده تأکید کردم: خواهش مىکنم از آنهایى که مریضند یا چشمشان ضعیف است روزه نگیرند.
شب اربعین آقا امام حسین علیه السلام رسید و همه عزیزان که حدود 1400نفر بودند، بدون سحرى روزه گرفتند، اصلا اردوگاه یک حالت معنوى خاصى به خودش گرفته بود، آن هم روز اربعین امام حسین علیه السلام
فکر مىکنم حدود ساعت 10 - 11صبح بود که برادران به همدیگر خبر دادند: على اکبر دل درد شدیدى گرفته و دارد به خودش مىپیچد. بنده وارد سلولى که اختصاص به برادران بیمار داشت، شدم. دیدم على اکبر با آن ضعف جسمانى و چهره رنگ پریدهاش به قدرى وضعیتش درهم کشیده شده و درد اذیّتش مىکند که مىخواهد از درد سرش را به در و دیوار بکوبد، دو نفر از برادران او را گرفتند تا خودش را به این طرف و آن طرف نزند.
اتفاقا آن روز دل درد على اکبر نسبت به روزهاى دیگر بیشتر شده بود، به طورى که مأمورین بعثى وقتى دیدند او خیلى زجر مىکشد -بیش از دو ساعت بود که على اکبر فریاد مىزد، یک مقدار از حال مىرفت و دوباره فریاد مىکشید و داد مىزد- آمدند على اکبر را به بیمارستان بردند. همه از اینکه مأموران آمدند و او را به بیمارستان بردند خوشحال شدیم.
ساعت 5/3 - 4بعد از ظهر بود که دیدیم درِ اردوگاه را باز کردند، و صداى زمین خوردن چیزى، همه را متوجه خود کرد. با کمال بىرحمى و پستى و رذالت مثل یک مرده و چوب خشک جسدى را روى زمین سیمانى پرت کردند و رفتند، به طورى که از دور فکر نمىکردیم که علىاکبر باشد و واقعا تصور نمىکردیم که این یک انسان باشد که با او این طور رفتار کردند.
به همراه عدهاى از بچهها نزدیک در رفتیم، دیدیم علىاکبر است که مثل چوب خشک افتاده و تکان نمىخورد، از دیدن ایټ
بقیه مطلب و پیدا میکنم و براتون مینویسم